داستان کوتاه/بهاالدین شیخ الاسلام
سربازی ام که تمام شد بیکار بودم . کاری نداشتم . دم دم های غروب می رفتم جویبار کنار قبرستان کهنه می گشتم. با ترکه بلندی از جنس درخت انار که کنار جویبار بود سنجاقک های رنگی در حال پرواز را نشانه می رفتم.
پشه ها روی سطح آب جویبار وز وز می کردند و سنجاقک ها برای شکار پشه ها به سطح آب می آمدند. زدن سنجاقک ها در حال پرواز کار آسانی نبود. هوا که رو به تاریکی می رفت کرم های شب تاب همراه با اختران آسمان شب، جویبار را ستاره باران می کردند و این موجودات کوچک با نورشان به جنگ سیاهی شب می رفتند. با تلاش زیاد کرم شب تاب را می گرفتم. مدتی بر پهنای کف دستم نگه می داشتم و به تماشای نور افشانی حیرت انگیزشان خیره می شدم و کیف می کردم. چنان کیفی که گویی به میزبانی جشن با شکوهی دعوت شده ام.
در تاریکی شب کنار جویبار قبرستان کهنه می نشستم به کرم های شب تاب نگاه می کردم که به سمت قبرستان کهنه می روند تا سنگ قبر مرده ها را نور افشانی کنند.
در تاریک و روشن شب همراه با کرم های شب تاب روی سنگ قبرها راه می رفتم، بر روی سنگ قبری می نشستم و خودم را به سکوت قبرستان می سپردم و لحظاتی به مرده های خاک فکر می کردم که در سکوتی وهم انگیز به خواب رفته اند. سپس سبکبال به خانه بر می گشتم.
روزهای گرم تابستان برای شنا به دریا می رفتم. شنای مردان با شنای زنان جدا بود. خزه های سبز رنگ کنار ساحل مانند ژله ریش ریش شده دور پاهایم می پیچید ند و چندش ام
می شد. از شنا کنده می شدم و تا زیر گلو خودم را درون ماسه گرم دفن می کردم، بودن در درون قبرشنی را دوست داشتم .
مدتی از تابستان گذشته بود که به پیشنهاد پدرم در کبابی دوستش مشغول کار شدم.
صاحب کبابی اسمش عباس آقا بود. قامتی متوسط، شکمی گنده، ابروهایی کشیده و چشمانی قی کرده داشت. نگاه اش مثل غول های اساطیری ترسناک بود.
همان روز اول به من گفت: ،باید سروقت بیایی و سروقت هم بروی یک خط در میان نداریم و سر کار هم با موبایل ور نمی روی .
دستم را گرفت برد کنار پنجره، رو به پیشخوان که منقل بزرگی آنجا بود و بالایش هوا کش بزرگی نصب شده بود. همه حرفهایش را کوتا و مختصر زد. بدون هیچ حرفی رفتم سراغ منقل آهنی، با خاک انداز مقداری ذغال از گونی کنار منقل برداشتم و داخل منقل ریختم و برگشتم پیش عباس آقا. او دستی به چشمهای قی کرده کشید و گفت : منقل را پر ذغال کردی؟
گفتم : بله .
گفت: سیخ های کباب را با پارچه تمیز می کنی می گذاری کنار سینی. ساعت نه که شد کباب ها را به سیخ می کشی و نان بربری را هم چهار تیکه می کنی. ساعت یازده هم منقل را آماده می کنی برای آتش.
برایم جالب بود وقتی می دیدم عباس آقا با آن هیکل گنده هم به مشتری ها سرویس می دهد هم کباب را به سیخ می کشد و هم میزها را تمیز می کند، تازه حساب کتاب دخل را هم انجام می دهد. مثل آچار فرانسه بود،
وقتی مشتری ها به او دست مریزاد می گفتند انرژی اش به کار دوبرابر می شد. در تعجب بودم این همه انرژی را ازکجا می آورد. رازش را فقط خودش می دانست، کار را می بلعید، کار مثل برده ای بود که باید از او اطاعت می کرد. زیر چشمی حواسش به همه چیز بود.
به او لقب فیل گنده دادم فیل گنده ای که قلبی مهربان داشت. کافی بود اشاره ای به من کند با سر می رفتم. هنگام کار حواسش به من بود که آتش منقل کم نباشد. سیخ های کباب روی ذغال های گرگرفته گویا در آتش بیداد می سوختند و جز و وز می زدند.
باد بزن هیج وقت از دستم جدا نمی شد و هوا را مدام بصورت رفت و برگشت به منقل اهنی می رساندم.
پنجشنبه ها کبابی شلوغ می شد. مردم شهر و محلات اطراف برای خرید به بازار هفتگی می آمدند.
پنجشنبه سخت ترین روزهای کاری بود. مدام باید باد می زدم و سیخ های کباب را بر می گرداندم و حواسم باید به سیخ کباب می بود تا زیاد برشته نشود و آب دار بماند. وقتی سیخ کباب را روی نان بربری می کشیدم چربی کباب روی نان را آبدار می کرد . مشتری هم کباب را آ بدار دوست داشت .
فیل گنده پشت سر هم می گفت: باد بزن اکبر مشتری بیاد.
بعضی از مشتری ها به شوخی با هم دم می گرفتند: باد بزن اکبر مشتری بیاد.
من ناراحت نمی شدم و توجه ای به ضرب آهنگ آنها نمی کردم. برای من کارم مهم بود و دستمزدی که می گرفتم. سختی کارم به سختی کار فیل گنده نبود، گاهی وقت ها از خودم خجالت می کشیدم چرا در حین کار نق می زنم! درحالیکه فیل گنده هر چه بیشتر کار می کرد اشتیاقش به کار کردن بیشتر میشد.
در حین کار آرام و قرار نداشت، یک تنه به همه مشتری ها سرویس می داد و با همه خوش و بش می کرد. برای فیل گنده در آمد بیشتر با کار بیشتر معنی داشت.
یک روز به من گفت: بدون کار دل آدم خوش نیست.
گفتم:چرا ؟
گفت: کار به آدم نان می دهد، احترام می دهد.
گفتم : کار هم حدی دارد.
گفت : حدش را ما تعیین نمی کنیم.
گفتم: کی تعیین می کند؟!
گفت :زندگی.
گفتم: اما کار زیاد هم آدم را از پا در می آورد.
لبخند تلخی زد و با حسرت گفت : شاید کسانی باشند که خیلی کار نکنند و پول خوب به جیب بزنند .
امروز پنحشنبه است. ساعت یازده همه کارها آماده است. کم کم مشتری ها می آمدند برای خوردن نهار. یکی از پرکارترین روز های کاری بود و وقت سر خاراندن نداشتیم . اما این پنجشنبه انگار با همه پنجشنبه ها فرق داشت. ساعت پنج بعد از ظهر دیگر هیچ مشتری در کبابی نبود و سکوت سنگینی کبابی را فرا گرفته بود. سکوتی که من را ترساند.
خاکستر زغال تا لبه منقل آهنی بالا آمده بود، تا حالا اینقدر خاکستردر منقل آهنی جمع نشده بود. فیل گنده داشت پشت پیشخوان حساب کتاب می کرد.
خاکستر منقل را با خاک اندازبیرون می کشیدم و داخل سطل پلاستیکی بزرگ کنار منقل ریختم.
سر صدای میز و صندلی آمد، نگاه کردم دیدم فیل گنده آرام آرام مانند توده ابری مچاله شده از میان میز و صندلی به طرف من میآید. صورتش سیاه و تیره شده بود،
هوا را به سختی می برد درون ریه هایش.
گام های فیل گنده صندلی ها را به کناری پرتاب می کرد و با هر دو دستش لبه میز ها را می گرفت و به سختی خودش را بالا و پایین می کشید، انگار تمام هیکلش در گل و لای گیر کرده بود. صدای سوز ناکی از گلویش بیرون می آمد، می خواست چیزی بگوید اما فک بالا و پایین دهانش قفل شده بود. تقلا می کرد بازش کند اما نمی توانست.
گیج و منگ بودم باید کاری کنم. باورم نمی شد فیل گنده داشت از پا در می آمد. تا آمدم بغلش کنم مثل هیولایی دوست داشتنی پای منقل آهنی دراز به دراز روی زمین پهن شد و مشتی خاکستر مثل پودری سفید از لبه منقل آهنی روی صورتش نشست.با چشمان باز به من خیره شده بود تمام بدنش خیس عرق بود.مثل دیوانه ای که به زنجیر کشیده باشند فریاد می زدم کمک کمک.خاکستر را از روی صورتش کنار زدم. پارچه ای از پیشخوان آوردم و زیر سرش گذاشتم. کاسبها جمع شدند، چند نفری با دیدن او به گریه افتادند.فیل گنده به پهنای جزیره ای کوچک کنار منقل آهنی با چشم باز به دنیا خیره شده بود. اورژانس آمد. پیکر بی جانش را روی برانکارد گذاشتند و بردند .من از این که نتوانستم فیل گنده ام را نجات بدهم از خودم بدم آمد. با بغض در گلوی حرف هایش را، مدام در ذهنم تکرار می کردم:
” حد کار را کی تعیین میکند؟
گفت: زندگی”….زندگی