سلام صنعت/ معرفی نویسنده/محمد طلوعی متولد ۲۱ اردیبهشت ۱۳۵۸ در رشت است. او دانش آموختهٔ سینما از دانشگاه سوره و ادبیات نمایشی از پردیس هنرهای زیبای دانشگاه تهران است.
اولین مجموعه شعر خود را با عنوان خاطرات بندباز در ۱۳۸۲ منتشر کرد.
نخستین رمان او، قربانی باد موافق در سال ۱۳۸۶ منتشر و برندهٔ پنجمین جایزه ادبی «واو» یا رمان متفاوت سال و همچنین نامزد هشتمین جایزه کتاب سال شهید حبیب غنیپور گردید.
در اسفند ۱۳۹۱ نیز مجموعه داستان «من ژانت نیستم» برندهٔ دوازدهمین جایزه ادبی گلشیری شد.
وی در اردیبهشت ماه ۱۳۹۵ برگزیدهی نخستین دورهی جایزه ادبی «چهل» شد که از هرساله از سوی مکتب تهران به نویسندگان جوان زیر چهل سال و خوش آتیه اهدا میشود.
رمان آناتومی افسردگی در کمتر از سه ماه به چاپ دوم رسید و استقبال بی نظیری از آن شد.
آثار این نویسنده :
۱. خاطرات بندباز
۲. قربانی باد موافق
۳. من ژانت نیستم: مجموعهداستان
۴. تربیتهای پدر: مجموعهداستان
۵. رئال مادرید: رمان نوجوان
۶. آناتومی افسردگی
۷. هفت گنبد: مجموعه داستان
تک داستانها:
۱. «بدو بیروت، بدو»
۲. زندگان اصفهان
نمایشنامه:
۱. تفنگ میرزارضا بر دیوار است و در پرده سوم شلیک میشود (برگزیدهی بخش مناطق بیستونهمین جشنوارهی بینالمللی تئاتر فجر؛ به کارگردانی محمد اشکانفر)
۲. زیر سایهی اسپوتنیک
فیلمنامه:
۱. بازگشت (کارگردان: شاهرخ دولکو)
۲. آرزوها در اعماق (کارگردان: آرمین ایثاریان)
کتاب ویرانههای من با زیرعنوان جستارهایی دربارهی روان رنجور و آدمها جدیدترین اثر این نویسنده است که به تجربههای نویسنده از تنهایی، درد، تاریخنگری و البته تابآوردن بازمیگردد که توسط نشر چشمه وارد بازار کتاب شده است.
در هفت متن این کتاب نویسنده تکههایی از زندگی خود را با مسائل زیستی در هم میتند و سعی دارد مخاطب را همراه کند. در جایی از برادرش میگوید که در هفدهروزگی از دنیا رفته و نه هیچ عکسی از او هست، نه هیچ قبری. از واژه و مفهوم چندگانهی «وطن» مینویسد تا مشاهدهی حرکت بدن به سوی پیری و مسئلهی میل به «جوانی».
در اکثر این جستارها مادر، پدر، ادبیات، شهر رشت و خانه تکرار میشوند.
محمد طلوعی بیپرده از تنهایی و وجوه آن در زندگیاش روایت میکند و میکوشد آن را نمونهای از تاریخ یک اندوه بنمایاند؛ منتها اندوهی که سرشار از عیش زیستن و نور است.
وی در معرفی کتاب می گوید:
ویرانههای تاریخی را نگه میداریم، حراستشان میکنیم و پاسبان میگذاریم و بلیت میفروشیم و به تماشایشان میرویم، اما ویرانههای انسانی ردی ندارند.
کسی یادش نمیماند وقتی ناخوش و خراب بوده چه شکلی داشته و بعدها هم ترجیح میدهد خودش را در روزگار آباد به یاد بیاورد و وقتی مُرد در خاطر دیگران آن آبادانی بگردد و بماند و تا آنها که خاطره را حمل میکنند بمیرند این آبادی دست به دست شود.
بوطیقای ویرانگی خودم را در یک جمله ساختم:
جای آنکه با ویرانی مبارزه کنم سعی کنم ویرانهای زیبا باشم…
میخواهم اینکتاب را تقدیم کنم به همهی آدمهایی که اسمی از آنها در این جستارها بردهام.
آدمهایی واقعی در زندگی من، واحههایی در بیابان، روشناییهایی در شهر و فانوسهایی فروزان در دریای متلاطم.
این آدمها زندگی من را ساختهاند و در ذهنشان زندهام. اگر وجود دارم آباد و آبادان، در سر آنهاست.